غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سفر به مشهد

غزل و سحر عزیزم این سفر در واقع دومین سفری بود که چهارنفره باهم بودیم البته به اتّفاق باباجون(باباجی) و عزیز و دایی مهدی. خاطرات سفر اینقدر زیادن که خیلیا از یادم رفته خداروشکر لحظه به لحظه خاطرات شیرین برامون رقم خورد. قبل از سفر اضطراب زیادی داشتم و اصلاً دلم نمی خواست به این سفر برم. اضطراب از سردی هوا، مریض شدن شما دوتا کوچولوها، بیتابی و لجبازی شما و ... خدارو صدهزار مرتبه شکر که همه چی عااااااالی بود، هواااااا، شمادوتا، زیارت و... خوبیِ همسفر شدن با  باباجی و عزیز اینه که از اونجایی که باباجی بازنشسته راه آهنه، همیشه بلیط های قطاری که به خودش و همراهانش اختصاص میگیره، از نوع خیلی خوب و راحتشه. توی قطار نه م...
21 مهر 1394

حس استقلال

غزل عزیزم، این روزا تو دلت میخواد کاراتو خودت انجام بدی مثلا خودت دستاتو بشوری خودت پشت میز بشینی و بازی کنی خودت تیپ دلخواه بزنی و مثلا بری مدرسه و خیلی کارای دیگه مثلا خودت کفشتو بپوشی موقع توالت خودتو بشوری و خودت شلوارتو بپوشی و ... ...
21 مهر 1394

سحــــرم

وقتی بابایی باهات حرف میزنه و بازی میکنه وقتی توی خواب و بیداری، لبخند میزنی و دلم برات قنج میره وقتی از خوردن انگشتات لذت میبری وقتی بال بال میزنی تا بغلت کنم وقتی که زیبا میخندی وقتی لباسهای کوچولوتو با دقت میشورم و صاف پهن میکنم ...
21 مهر 1394

مهمونیهایی به مناسبت تولد سحر

سحر عزیزم به مناسبت تولدت و حضور تو در جمع خانوادگی ما دو شب پی در پی مهمون داشتیم یک شب همکارانم و یک شب دوستانم و عکسهایی که توی اون شلوغی تونستم بعد از اتمام مهمونی با بچه های بعضی از همکاران و دوستانم ازتون بگیرم: کوثر و سحر و امیرحسین دوتا غزل و سحر و ثمین سفره ی عصرونه بخاطر سحرم ...
21 مهر 1394

سفر کربلای بابایی

غزل و سحر عزیزم از سی ام شهریور تا سوم مهر، به مدت پنج شبانه روز، مسئولیت شما تنها به عهده ی من بود. تلفنی به بابایی شد تا دعای عرفه به کربلا بره و خودم موافقت کردم که عازم سفر بشه. دیگه دلهره ای از نگهدای شما نداشتم، بیشتر تشویق میکردم که بابایی عازم سفر بشه تا ذره ای از دینمونو به امام حسین(ع) ادا کنیم( این حسی بود که در درونم داشتم) شبها و روزهای متفاوتی رو گذروندیم. دو شب خونه ی آقاجونشون بودیم، عموعلی و عمو محمد برای شما کم نذاشتن و حسابی بهتون خوش گذشت. عموها باهاتون بازی میکردن، غزل رو به پارک میبردن، زن عموسمیرا جایزه خودکار کلاهی برای غزل خرید و ... دو شب هم من و شما دخملای گلم، خونه ی خودمون تنها بودیم، باهم با...
21 مهر 1394
1